خيلي وقته نبودم، و چيزي برات ننوشتم! اما الان با چند تا خبر برگشتم...

اول خبرهاي خوب رو بگم تا دل مهربونت شاد بشه، اينكه من و بابي بلاخره بعد از چهار سال و اندي، روز ۱۶ مردادماه به عقد هم دراومديم. گرچه من تاريخ عقد حقيقي مون رو همون اسفند ماه سال ۸۱ ميدونم ه بهم قول ازدواج داديم. اما اينبار رسمي و قانوي ش بود... اما اينم بگم كه حالا حالاها، يعني تا زماني كه كارهاي از ايران رفتنمون درست نشه، قصد نداريم جشن عروسي بگيريم.

دلمون خيلي برات تنگ شده... براي اينكه كمي سرگرم بشيم و كمتر بيتابي تو رو بكنيم از يكي از دوستام يه بچه گربه ملوس گرفتيم، اسمش رو گذاشتيم "ميكي" چون تا ولش كني مياد سراغ دستمون و شروع ميكنه به "مك" زدن! جاي تو خالي تا حسابي باهاش بازي كنه... رفتارش اصلا به گربه ها نرفته، همش عين بچه كوچولو ها تو بغل من و بابي خوابيده و شب ها هم دست از سرمون بر نميداره! خلاصه كه تمرين نگهداري بچه ست! گرچه مطمئنام تو از اين كوچولو خيلي آروم تري...

خبر بد هم اين بود كه، بابي با توجه به بيماري كه داشت و من توي پست قبلي برات توضيح دادم، ۱۰۰٪ بايد معاف مي شد، اما يه دكتر عمومي تائيد نكرد و حالا مجبور بره سربازي، البته يكم دي ماه اعزام ميشه!

من و بابي خيلي ناراحتيم، چون تمام برنامه هامون به تعويق افتاد.

من و بابي خيلي دوستت داريم، و داريم تمام تلاشمون رو ميكنيم تا مقدمات اودنت زودتر انجام بشه! از قول ما به خداي مهربون سلام برسون و حسابي سفارش مامان و بابا رو بكن...

روي ماهت رو مي بوسم

 

"مامان خانم تازه عروس"